رادین جون رادین جون، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 6 روز سن داره

♥ رادین♥جوانمرد کوچولو♥

27 بهمن - مامان و رادین + مهرسا کوشولو

سلام نفسم... فدات بشم من که اینقدررر دوست دارم که نمیدونم چکارت کنم... این دو هفته که از اراک اومدیم تا همین دو سه روز پیش تو را اصلا بیرون نبردم..آخه یکهو هوا خیلی سرد شده بود و برف و بخ زمینو پوشونده بود...زمین هم لیز و خطرناک... خلاصه حالا چند روزه خدا را شکر هوا بهتره... یکروز ساعت حدود 1 ظهر با مامی بردیمت پارک... وااای که از خوشحالی نمیدونستی چکار کنی... البته اولش یکم هنگ کرده بودی و از پله های سرسره بالا نمیرفتی و میگفتی بذار نی نی ها برن بعد... اما بعدش دیگه مگه بازی را تموم میکردی با هزار ترفند بردیمت خونه. روز 23 بهمن - هم بالاخره نی نی خاله ساره  ( ...
29 بهمن 1392

13 یهمن --- رادین و هستی در سال 92

سلام نفسم پسر گلم دقیقا بعد از یکسال باز هم هستی کوچولو را دیدیم... 12 بهمن گذشته بود که ما رفتیم گلپایگان خونه همکار قدیمی بابا...که ی نی نی 5 ماهه داشت وتو 1 سال و 10 ماهه بودی... اما امسال 13 بهمن اونا اومدن خونه ما... هر دوتاتون یکسال بزرگتر شدید... والبته قد کشیدی اما لاغرتر شدید... وقتی رسیدند خونمون...تو اولش همش پشت من قایم شده بودی...هر جا میرفتم دنبالم میامدی...تا اینکه کم کم آشنا شدی...رفتی لباس ارتشی تو آوردی و دادی من تنت کنم و بعد گفتی ببینید پلیس شدم...و هر کاری کردیم از تنت در نیاوردیش... یکهو از دهن من در رفت و گفتم چقدر لباس هستی قشنگه روش باب اسفنجی داره... ...
16 بهمن 1392

12 بهمن - رادین و سعید و زهرا + عکسهای جامانده

سلام فرشته کوچولوی من نفسم یک هفته اراک بودیم و تصمیم داشتیم همونطور که با اتوبوس اومدیم با اتوبوسم برگردیم... اما یکهو لحظه اخر بابا تصمیم گرفت بیاد اراک دنبالمون... البنه دنبال ما که بهونه بود...دلش واسه اراک تنگ شده بود...فکر کنم خلاصه که بابا پنجشنبه اومد سراغمون... جمعه هم ناهار رفتیم خونه بابابزرگ و مامانجون... بابا بزرگ خروس بزرگ مشکی خریده بود .... مامانجون گفت بابا بزرگ خروس گرفته تا برای رادین قربونی کنه تا رادین از چشم بد دور باشه... مامانجون میگفت بابا بزرگ گفته ماشاا.. رادین اونقدر شیرین زبونه که میترسم چشم بخوره ... خلاصه که حسابی واسه بابابزرگ عزیزی پس...
13 بهمن 1392

9بهمن- رادین و دایی سهند

سلام نفسم گلپسرم ما روز 5شنبه با اتوبوس اومدیم اراک...چون بابا کار داشت و نمیتونست بیاد... تو هم برای اولین بار سوار اتوبوسهای مسافربری شدی و کلی ذوق میکردی و خوشحال بودی...به خیال خودت رانندگی میکردی با دستگیره صندلی و... تازه چند بار بلند بلند بووووق میزدی... خلاصه که تا به سلفچگان رسیدیم کلییییی برف دیدیم...البته هوا افتابی بود اما روی کوهها و کناره جاده پر از برف بود...خیلی قشنگ بود... تا اینکه رسیدیم خونه... تو حیاط پر از برف بود و بالاخره یه راهی دست کردیم تا بتونیم بریم تو خونه.... عصر او نروز خاله افسانه به مناسبت تولد سپهر (پسر خاله من) که فرداست... کیک گرفته بود و دایی سهند هم اونروز تونست بیاد...
9 بهمن 1392

1 بهمن - شکوفه خوش رنگ من

سلام شکوفه بهاری مامان گلم اینروزا بابا با وایبر تو گروهی که با دوستان و آشنایان درست کرده همش کل استقلال و پرسپولیس راه انداخته شده... تورا  همراه خودش کرده و این صدای توا که تو گوشی همه هست اِستِلاق سرور پیس پُلیس.... مامان هم پرسپولیسی...و بابا هم از این قضیه به نفع خودش استفاده کرده.... خلاصه که نمیدونی تا قبل از دربی استقلال و پرسپولیس چه خبر بود...من که به این مسائل زیاد اهمیت نمیدادم دیگه وای فای گوشیمو خاموش کرده بودم...ازبس پیام و صوت و تصویر میامد...چند دقیقه  بعد که وای فای را روشن میکردم...شاید حدود 200-300 تا پیام یکهو واسم میامد...این وسط گوشی منم قاطی میکرد و ریست میشد... خلاصه که همه تو گرو...
2 بهمن 1392
1